عاشقانه ها

عاشقانه ها

او رفته است



و همه چيز تمام شده است



مثل يک مهماني که به آخر مي رســــد



وتو به حال خود رها مي شوي



چرا غمگيني ؟



اين رسم زندگيست ...
 

نوشته شده در جمعه 20 مرداد 1391برچسب:,ساعت 14:52 توسط hastelove| |

از استاد دینی پرسیدند عشق چیست؟ گفت:حرام است .

از استاد هندسه پرسیدند عشق چیست؟ گفت:نقطه ای که حول نقطه ی قلب جوان میگردد .

از استاد تاریخ پرسیدن عشق چیست؟ گفت:سقوط سلسله ی قلب جوان .

از استاد زبان پرسیدند عشق چیست؟ گفت:همپای love است .

از استاد ادبیات پرسیدند عشق چیست؟ گفت : محبت الهی است .

از استاد علوم پرسیدند عشق چیست؟ گفت : عشق تنها عنصری هست که بدون اکسیژن می سوزد .

از استاد ریاضی پرسیدند عشق چیست؟ گفت : عشق تنها عددی هست که هرگز تنها نیست .

از استاد فیزیک پرسیدند عشق چیست؟ گفت :عشق تنها آدم ربائی هست که قلب را به سوی خود می کشد .

از استاد انشا پرسیدند عشق چیست؟ گفت :عشق تنها موضوعی است که می توان توصیفش کرد .

از استاد قرآن پرسیدند عشق چیست؟ گفت :عشق تنها آیه ای است که در هیچ سوره ای وجود ندارد .

از استاد ورزش پرسیدند عشق چیست؟ گفت :عشق تنها توپی هست که هرگز اوت نمی شود .

از استاد زبان فارسی پرسیدند عشق چیست؟ گفت :عشق تنها کلمه ای هست که ماضی و مضارع ندارد .

از استاد زیست پرسیدند عشق چیست؟ گفت :عشق تنها میکروبی هست که از راه چشم وارد می شود .

از استاد شیمی پرسیدند عشق چیست؟ گفت :عشق تنها اسیدی هست که درون قلب اثر می گذارد.
از خودم پرسیدم عشق چیست؟گفتم …………………….
دوستت دارم تا اخرین نفس عزیزم.
 

نوشته شده در جمعه 20 مرداد 1391برچسب:,ساعت 14:52 توسط hastelove| |

 

نوشته شده در جمعه 20 مرداد 1391برچسب:,ساعت 14:47 توسط hastelove| |

کاش میدانستی که جهانم بی تو الف ندارد!!! 

نوشته شده در جمعه 20 مرداد 1391برچسب:,ساعت 14:47 توسط hastelove| |

 گفتمش دل میخری ؟ پرسید : چند ؟ گفتمش دل مال تو تنها بخند . خنده کردو دل ز دستانم ربود تا به خود باز امدم او رفته بود . دل ز دستش روی خاک افتاده بود جای پایش روی دل جامانده بود

نوشته شده در جمعه 20 مرداد 1391برچسب:,ساعت 14:46 توسط hastelove| |

وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو "داداشی" صدا می کرد .
به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .
آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت :"متشکرم "و از من خداحافظی کرد

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .

تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوست پسرش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش رو کاناپه نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از 2 ساعت دیدن فیلم و خوردن 3 بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت : "متشکرم " و از من خداحافظی کرد

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .

روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت : "قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد" .
من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم ، درست مثل یه "خواهر و برادر" . ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم ، به من گفت :"متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم " ، و از من خداحافظی کرد

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .

یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال ... قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اینو میدونستم ، قبل از اینکه کسی خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی ، با گریه منو در آغوش گرفت و سرش رو روی شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم و از من خداحافظی کرد

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .

نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ، من دیدم که "بله" رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم ، اما قبل از اینکه از کلیسا بره رو به من کرد و گفت " تو اومدی؟ متشکرم"؟؟

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .

سالهای خیلی زیادی گذشت . به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند ، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه ، دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود :
" تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما .... من خجالتی ام ... نیمدونم ... همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره.

ای کاش این کار رو کرده بودم ................. با خودم فکر می کردم و گریه !




اگه همدیگرو دوست دارید ، به هم بگید ، خجالت نکشید ، عشق رو از هم دریغ نکنید ، خودتونو پشت القاب و اسامی مخفی نکنید ، منتظر طرف مقابل نباشید، شاید اون از شما خجالتی تر و عاشق تر باشه.
 

نوشته شده در جمعه 20 مرداد 1391برچسب:,ساعت 14:45 توسط hastelove| |

خاطره های آدم وقتی زیاد میشه،اتاقش هم پر از عکس میشه

اما افسوس...

افسوس که همیشه دلت برای کسی تنگ میشه که نمیتونی عکسشو به دیوار بزنی!!!!!!!!!!!!!!
 

نوشته شده در جمعه 20 مرداد 1391برچسب:,ساعت 14:45 توسط hastelove| |

خیلی سخته تو چشمای کسی که تموم عشقت رو ازت دزدیده زل بزنی و به جای این که لبریز از کسنه و نفرت بشی حس کنی هنوزم دوستش داری

-خیلی سخته باز بخوای به دیواری تکیه بدی که یه بار زیر اوار غرورش تموم وجودت تله شده

-خیلی سخته وقتی پشتت بهشه دونه های اشک گونه هاتو خیس کنه ولی مجبور باشی لبخند بزنی تا نفهمه دوستش داری

-خیلی سخته تو خیالت ساعت ها باهاش حرف بزنی ولی وقتی میبینیش چیزی جز سلام نتونی بگی

-خیلی سخته روز تولدت همه بهت تبریک بگن جز اونی که فکر میکنی به خاطرش زنده ای

-خیلی سخته غرورت رو به خاطر کسی بشکنی که بعد بفهمی دوستت نداره

-خیلی سخته گل ارزو هاتوتو باغ دیگری ببینیو صد بار تو خودت بشکنی اونوقت اروم زیر لب بگی:




گل من باغچه ی نو مبارک.........


 

نوشته شده در جمعه 20 مرداد 1391برچسب:,ساعت 14:44 توسط hastelove| |

همیشه با کسی درد دل کنید که دو چیز داشته باشد....یکی "درد"
دیگری "دل"

غیر از این باشد به تو می خندد


 

نوشته شده در جمعه 20 مرداد 1391برچسب:,ساعت 14:42 توسط hastelove| |

چی شد که سیگاری شدی ؟



یه شب بارون میومد… خیلی تنها بودم...!!!







چی شد که ترک کردی؟

یه شب بارون میومد… دیگه تنها نبودم...!!!





چی شد الکلی شدی و سیگار رو دوباره شروع کردی؟

یه شب بارون میومد… دوباره تنها شدم...!!!





چی شد آوردنت اینجا، بستریت کردن؟


یه شب بارون میومد… خیلی تنها بودم… تو خیابون دیدمش…اون تنها نبود...!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!


 

نوشته شده در جمعه 20 مرداد 1391برچسب:,ساعت 14:40 توسط hastelove| |

چه کسی می گوید گرانی شده است؟دوره ی ارزانیست !!!!!!!!!

دل ربودن ارزان!! دل شکستن ارزان!! دوستی ارزان!! دشمنیها ارزان شده!! شرافت ارزان!! تن

عریان ارزان!!

آبرو قیمت یک تکه نان و دروغ از همه چیز ارزانتر!! قیمت عشق چه قدر کم شده است!!


کمتر از اب روان !!! وچه تخفیف بزرگی خورده است قیمت هر انسان.........
 

نوشته شده در جمعه 20 مرداد 1391برچسب:,ساعت 14:40 توسط hastelove| |

هیچ کس نمی تونه به دلش یاد بده که نشکنه؛ولی حداقل من میتونم بهش یاد بدم که وقتی
شکست ،با لبه های تیزش ،دست اونی که شکسته رو نبره
 

نوشته شده در جمعه 20 مرداد 1391برچسب:,ساعت 14:39 توسط hastelove| |

پرسید:

به خاطر کی زنده هستی؟ با اینکه دلم می خواست با تمام وجودم داد بزنم

"بخاطر تو" بهش گفتم به خاطر هیچ کس. پرسید پس به خاطر چه زنده

هستی؟ با اینکه دلم فریاد میزد "به خاطر تو" با یک بغض غمگین گفتم به

خاطر هیچ چیز. ازش پرسیدم تو به خاطر چی زنده هستی؟ در حالیکه اشک

تو چشمانش جمع شده بود گفت به خاطر کسی که به خاطر هیچ زنده


است.


 

نوشته شده در جمعه 20 مرداد 1391برچسب:,ساعت 14:37 توسط hastelove| |

کاش اون لحظه ای که یکی ازت میپرسه “حالت چطوره؟”

و تو جواب میدی “خوبم!”

کسی باشه که محکم بغلت کنه و آروم تو گوشت بگه: “میدونم خوب نیستی…”
 

نوشته شده در جمعه 20 مرداد 1391برچسب:,ساعت 14:36 توسط hastelove| |

در همین حوالی کسانی هستند که تا دیروز میگفتند بدون تو حتی نفس هم نمیتوانم بکشم و امروز در آغوش دیگری نفس نفس میزنند. 

نوشته شده در جمعه 20 مرداد 1391برچسب:,ساعت 14:36 توسط hastelove| |

کاش توی زندگی هم مثل فوتبال ، وقتی زمین میخوری یا از درد به خودت می پیچی ، داور می اومد و از آدم می پرسید: " میتونی ادامه بدی ... ؟ " 

نوشته شده در جمعه 20 مرداد 1391برچسب:,ساعت 14:35 توسط hastelove| |

لعنت به همه ی قانون های دنیا


که در آن شکستن دل پیگرد قانونی ندارد.


 

نوشته شده در جمعه 20 مرداد 1391برچسب:,ساعت 14:34 توسط hastelove| |

یادته یه روزی بهم گفتی:هر وقت خواستی گریه کنی برو زیرِ بارون که نکنه نامردی اشک هاتو ببینه و بهت بخنده.

گفتم: اگه بارون نیومد چی؟؟؟

گفتی: اگه چشم های قشنگ تو بباره آسمون گریه ش میگیره

گفتم: یه خواهش دارم ؛ وقتی آسمونِ چشام خواست بباره تنهام نزار

گفتی: باشه. . .

حالا امروز من دارم گریه میکنم اما آسمون نمی باره و تو هم اون دور دورا ایستادی و داری بهم می خندی. . .
 

نوشته شده در جمعه 20 مرداد 1391برچسب:,ساعت 14:34 توسط hastelove| |

دختره از پسره پرسید:من خوشگلم؟ پسر گفت:نه

دختره پرسید:دوستم داری ؟ پسره گفت:نه

دختره گفت : اگه بمیرم برام گریه میکنی؟ پسره گفت : نوچ

دختره چشاش پر از اشک شد پسره بغلش کرد و گفت: تو خوشگل نیستی زیباترینی دوستت ندارم چون عاشقتم اگه بمیری برات گریه نمیکنم چون منم میمیرم.
 

نوشته شده در جمعه 20 مرداد 1391برچسب:,ساعت 14:33 توسط hastelove| |

وقتی همه رو شبیه اون میبینی یعنی
"عـــاشقـــــــــــی"...
وقتی اونو شبیه همه میبینی یعنی
"تنهــــایـــــــــی"...
 

نوشته شده در جمعه 20 مرداد 1391برچسب:,ساعت 14:33 توسط hastelove| |

آشنایی یک اتفاق است ،
جدایی یک قانون؛

دل به اتــــفاق نبند

کـــــه قانون اجرا می شود... !


 

نوشته شده در جمعه 20 مرداد 1391برچسب:,ساعت 14:32 توسط hastelove| |

چرا همیشه گفته میشود "سکوت نشانه ی رضایت است!"
چرا نمی گویند؛ نشانه ی دردیست عظیم که لب ها را به هم دوخته است؟
چرا نمی گویند؛ نشانه ی ناتوانی گفتار از بیان سنگینی رفتار افراد است؟
چرا نمی گویند؛ نشانه ی دلی شکسته است که نمی خواهد با باز شدن لب ها از همدیگر صدای شکسته شدنش را نامحرمان متوجه شوند؟
 

نوشته شده در جمعه 20 مرداد 1391برچسب:,ساعت 14:31 توسط hastelove| |

می‌دونی "بهشت" کجاست ؟
یه فضـای چند وجب در چند وجب ! بین بازوهای کسی که دوسـتش داری ...
 

نوشته شده در جمعه 20 مرداد 1391برچسب:,ساعت 14:31 توسط hastelove| |

به من مجوز چاپ نمی دهند
می گویند داستانی که نوشتی قابل باور نیست!!!!
اما من فقط خاطراتم را نوشته ام......!!
 

نوشته شده در جمعه 20 مرداد 1391برچسب:,ساعت 14:30 توسط hastelove| |

زندگی به من آموخت که چگونه گریه کنم ، اما گریه به من نیاموخت که چگونه زندگی کنم.تو نیز به من آموختی چگونه دوستت بدارم ، اما به من نیاموختی چگونه فراموشت کنم.

 

نوشته شده در جمعه 20 مرداد 1391برچسب:,ساعت 14:28 توسط hastelove| |

خیلی سخته به کسی فکر کنی که داره به کس دیگه ای فکر میکنه

.

.

.

تو توی خیالت داری با اون زندگی میکنی ولی اون توی واقعیت با یکی دیگه


 

نوشته شده در جمعه 20 مرداد 1391برچسب:,ساعت 14:21 توسط hastelove| |


Power By: LoxBlog.Com